گزیده ای از زیباترین اشعار هیوا مسیح
به گزارش انجمن گیگابلاگ، هیوا مسیح شاعری است که با آمیختن شعر و نثر شیوه ادبی جدیدی را در ادبیات فارسی پایه گذاری کرد. زیباترین اشعار مسیح را در مجله خبرنگاران بخوانید.
هیوا مسیح متولد سال 1344 سراینده شعر سپید است و علاوه بر عرصه شعر در زمینه هاینویسندگی، روزنامه نگاری، نقد سینما، عکاسی، تئاتر، مجسمه سازی و نقاشی نیز فعالیتدارد . او با انتشار کتاب من از جهانی بی کودک می ترسم شیوهادبی جدیدی را که آمیزه ای از شعر و نثر ادبی بود معرفی کرد. کتاب آب، همسایه! چیز هایی امشب به یادم می آید، کتابعلت های عشق، کسی زیر چتر و سکوت جهان می گفت:همچنان، تا نمی دانم چه وقت، من پسر تمام مادران زمینم، کتاب فقیر: نثر و شعر، بنی آدم، هوای کوچه، نازک پری، کتاب انسان آثار منتشر شده هیوا مسیح در زمینه شعر هستند. او هم اکنون ساکن تهران است.
بهترین اشعار هیوا مسیح
خواب هایم را تو خواهی دید
امشب
خواب هایم برای تو
از این پس
با چشم های باز می خوابم
از اینجا به بعد
چشم هایم از تا غروب
نگاه های آشنا می آید
و می رود که بیاید از طلوع چشم هایی که ندیدم
از اینجا به بعد
که تو چترت را نو می کنی
من از راه های پر از چتر رفته برمی گردم
ولی تو آمدنم را خواب نخواهی دید
از اینجا به هر کجا
من بدون ساعت راه می روم
بدون هر روز که صبح را
از پنجره به عصر می برد
و پای سکوت ماه
به خاطره خیره می گردد
از اینجا به بعد
جهان زیر قدم هایم تمام می گردد
و تو از دو چشم باز
که رو به آخر جهان می خوابد
رو به چتر های رفته
تمام خواب هایم را خواهی دید
**************
مرا به خانه صدا کن
چگونه از تمام زمین گذشتی؟
سراسر جاده ها سراسر پل ها
تنها چراغی می رفت
که زمزمه های تلخش در یاد می ماند
چگونه از تمام حرف های کودکی
که درکوچه ها دویدند
و از تمام روزنامه های جهان
چیزی به یادت نمانده است
تا در جایی آرام بنویسی : خانه؟
مرا به خانه صدا کن
در ماه برف می بارد
و از روی تمام پل ها
از روی تمام جاده ها و ریل ها
هراسی تازه می گذرد
مرا به خانه صدا کن
سراسر زمین
سیب های سرخ در مهتابی های تاریک از یاد رفته است
و جوراب های گلی دختران
از بند رخت رها شده است
بند رخت بر آسمان خطی می کشد
و تو از تمام روز های رفته که تاب آوردی
ماه را آرزو می کنی
خانه را
ماه را آرزو می کنم
ماه سبز را که سبز می درخشد
می خواهم کمی دورتر از شما سوت بزنم
بگو قطار بایستد
بگو در ماه ترین ایستگاه زمین بماند
بماند سوت بکشد، بماند دیر برود
بماند سوت بکشد، برود
دور گردد
بگو قطار بایستد
دارم آرزو می کنم
می خواهم از همین بین راه
از همین جای هیچ کس نیست
کمی از کناره جهان راه بروم
می خواهم کمی دورتر از شما
کمی نزدیک تر به ماه بمیرم
**************
جهان را همین جا نگه دار
پیش روی سفر
بالای نزدیک پنجشنبه برف گرفته است
پیش روی سفر
تا نه این همه ناپیدا
تنها منم که آشناترین صدای این حدودم
تنها منم که آشناترین صدای هر حدودم
حالا هر چه باران است در من برف می گردد
هر چه دریاست در من آبی
حالا هر چه پیری است در من کودک
هر چه ناپیدا در من پیدا
حالا هر چه هر روز و بعد از این
هر چه پیش رو
منم که از یاد می روم، شروع می شوم
و پنجشنبه نزدیک من است
جهان را همین جا نگهدار
من پیاده می شوم
**************
شعر انتظار
او می آید از باغ های تاریک تا آواز بخواند
در کنار پنجره های شب
آن روز که می آید
پروانه ها در باد می رقصند
و او آوازش را می خواند
در بوی سیب هایی از شبانه های دور
و صدای هزار پنجره تاریک
که باز می شوند
به آواز آن روز
در بوی سیب های شبانه
او فقط آواز می خواند
می ماند
نمی رود
هرگز
کسی نیست، با خودم حرف می زنم
- کجا می روی؟
با تو هستم
ای رانده حتی از آینه
ای خسته حتی از خودت
کجای این همه رفتن
راهی به آرزو های آدمی یافتی؟
کجای این همه نشستن
جایی برای ماندن دیدی؟
چرا عکس های چند سالگی را به ماه نشان می دهی؟
خلوت کوچه ها را چرا به باد می دهی؟
یک لحظه در این تا کجای رفتن بمان
شاید آن کاغذ مچاله که در باد می دود
حرفی برای تو دارد
سطری نشانی راهی
حالا در این بی کجایی پرشتاب
با که اینقدر بلند حرف می زنی؟
تمام چشم های شهری شده نگاهت می نمایند
- کسی نیست، با خودم حرف می زنم
**************
بگو چه کنم؟
در حیاط همسایه، برف
با درختان بی نام بسیار
نگاه می کنم و
پرنده شکل می گیرد
در آسمان برفی حیاط
خدایا!
آن پرنده
بر شاخه کدام درخت خواهد نشست
تا بهار از خاطری بگذرد؟
بگو چه کنم
با این همه درخت بی نام
بهار را چگونه به یاد بیاورم
بی شکوفه و برگ
بی پرنده و آواز
در حیاط همسایه، برف
با درختان بی نام بسیار
در عصر بی صدا
ما همه
ما همه از یک قبیله بی چتریم
فقط لهجه هایمان، ما را به غربت جاده ها برده است
تو را صدا می زنم که نمی دانم
مرا صدا می زنم که کجایم
ای ساده چتر رها که در بغض ها و چشم ها
تو هر شب از روز های سکوت
رو به دیوار به خوابی می روی
تو هر شب از نوار های خالی که گوش می دهی
باز می گردی
ما همه از یک آواز کلمات را به دهان و کتابخانه آوردیم
شاید آواز هایمان، ما را به غربت لهجه ها برده است
کسی باید از نوار های خالی به جهان بیاید
کسی باید امشب آواز بخواند
کسی باید امشب
با غربت جاده ها و لهجه ها
به قبیله بی چتر برگردد
ما همه از یک گلوی پر از ترانه رها شده ایم
فقط سکوت هایمان، ما را به غربت چشم ها برده است
کسی باید امشب نخستین ترانه را به یاد آورد
**************
انتظار آدمی
صبورا!
از انتظار این همه شب که به آفتاب فکر می نمایند
بیشترم
بیشترم از انتظار آدمی برای نجات آدمی
بیشترم از صبر زمین و کفر سنگ هایی که فرود آمدند
بر سنگ ها و آدمی
رفیقا!
دلم که گرفته بود از زمین و انتظار
خودم که بیشترم از انتظار آدمی
خوشم باد که می خواهم بی یا با اذن تو با شیطان حرف بزنم
به جای این همه سنگ که حرف زدند به جای آدمی
دلیلا!
سنگی بایدم
که امروز پرتاب کنم به سوی آدمی
برای کفران آدمی
نیمه مرطوب ماه
وقتی از نیمه مرطوب ماه بر می گردم
وقتی از ماه شبانه خیس که به چشم بچه ها چسبیده، می آیم
چقدر کنار پنجره برایت می آورم
چقدر راه نرفته برای سفر
در این سفر
میان سنگینی کلمات، به پروانه ها فکر می کردم
که دور کودکی های از مدرسه تا جاده های جهان چرخیدند
در این سفر چقدر رها می شوم
نه اینکه من از غربت کلمات
که تمام جهان از من رها می گردد
حالا که خوب از نیمه مرطوب ماه به جهان نگاه می کنم
این همه شهر که هر روز، ناخواناتر می شوند
این همه آدم که عصرها، بی نام به خانه بر می گردند
چه قدر بی پروانه و کودکی
چه قدر بی زمزمه و چتر
به راه همین طور، نمی دانی تا کجا افتاده اند
به شهر های همین طور، نمی دانی تا چه وقت عظیم، می فرایند
و این جهان، همواره به دست های ما چسبیده است
**************
مرگ در ماه
نه باران، نه عشق، نه چشم هایی رو به ماه
غروب همین نه باران و عشق بود
که در راه های بی ترانه و عابر دور می شدم
که چشم در چشم ماه
از مادرم دور شدم
در راه لب هایی خسته می گفتند
چشم های کودکی را با خود آورده ام
که شب ها، خواب ماه می بیند
می گفتند صدایی با خود آورده ام که از غروب های ماه می گوید
می گفتند کنار آخرین مکث ماه قدم هایم ناتمام می ماند
در کجای زمین، در کجای چشم انتظاری رو به ماه
در کجای دست های سرگردان مادرم فراموش می شوم؟
در شب باران و عشق، در شب آخرین مکث ماه
مادر! انگشت را به سمت ماه بگیر
من آنجا خواهم مرد
**************
من پسر تمام مادران زمینم
آینه روبروی من از یاد نمی رود
کجا باید از تماشا برخیزم
و سایه دورترین درخت جهان را
به تهی خانه های تا دوردست آسمان بیاورم؟
کجا باید از تماشا برخیزم؟
چقدر درخت، در همواره این دشت ها تنهاست
چه قدر راه، مرا تا مردمان پراکنده برد
حالا به زیارت تنهاترین درخت جهان می روم
که سکوت مادران زمین را تاب آورده است
من به سکوت تمام مادرانی می روم
که جاده های بی آمدن
تا چشم های خیسشان رفته است
من پسر تمام مادران زمینم
و حالا چه قدر دلم پر از دریافت است
برای تمام سکوت مادران
که پشت پرچین روسری های پرگره مردند
چه قدر دلم پر است
گروه فرهنگ و هنر انجمن گیگابلاگ
منبع: setare.com